آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

واکسن 18 ماهگی

    امروز بلاخره رفتیم واکسن دخملی رو زدیم.  بابا نرمه بود و داداش هم مدرسه نرفته بود، دو هفته پیش هر چی خواستم ببرمت خانه بهداشت نشد یه روز مریض بودی یه روز باد می یومد یه روز بارون یه روز بابا نبود و چهارشنبه ش خواستم ببرمت زنگ زدم گفتن فقط یک شنبه ها واکسن ۱۸ ماهگی رو می زنیم. یک شنبه هفته پیش داداشی امتحان داشت، دیگه موند واسه این یک شنبه. پایش خوب بود وزنت هم ۱۱کیلو و ۸۰۰، ولی خیلی نق و نوق کردی تا مسول اونجا تونست وزنت کنه! امان از صف واکسن! امروز اخرین روز ثبت نام کلاس اولی ها بود حسابی شلوغ بود! یه دو ساعتی تو نوبت بودیم، حسابی حوصله ت سر رفته بود!  مسول واکسیناسیون کلی ذوق اسمت رو کرد! گفت ...
31 ارديبهشت 1396

گردش در خیابان

سلام گل پسرم امروز عصر با شما و آجی پانی رفتیم خیابون. می خواستم واسه آجی یه لباس بگیرم و بعد بریم اتیله یه عکس جفتی بگیرین و شما با لباس پایان نامه عکس بگیری. کلی گشتیم و راه رفتیم، شما حسابی خسته شده بودی، ولی آجی پانی به یمن وجود کالسکه کلی هم بش خوش گذشت. لباس که پیدا نکردم واسه آجی، لباس پایان نامه آتلیه هم خیلی زشت بود واسه همین فقط یه عکس تکی انداختی و اومدیم خونه. انشالله عکست که حاظر شد برات می زارمش.  امروز هفت سال و دو ماه و سه روز سن داشتی. امروز چهارشنبه 31 خرداد دایی سعید عکس تو گرفت اورد.     ...
30 ارديبهشت 1396

نیمه شعبان 96

  سلام گل دخترم امروز بابا روز کار بود، تا اومد با هم رفتیم خیابون.  خیابونا حسابی شلوغ بودن و شربت و شیرینی می دادن و دوغ و گوش فیل و بعضی جاها بستنی، ما از ماشین پیاده نشدیم فقط دور دور کردیم! یه جا که دوغ می دادن ور داشتیم و گل دختر حسابی مانتو مشکی مامام رو صفا داد و البته صورت خودش. یه جا هم شربت زعفرون، که داداش بعدش گفت به احساسی دارم کاش نخورده بودم، بعدش هم رفتیم پارک.   ...
22 ارديبهشت 1396

چه روزی

  سلام عشق های من امروز صبح ارشیا رفت مدرسه. بابا هم روز کار بود ، من موندم و آنا. آنا از دیروز اومده بود شهرضا. آخه دایی اسفندیار حالش خوب نبود و اصفهان بستری بود. آنا می خواست بره عیادت ولی گفتن ملاقات ممنوعه. ولی حال دایی هم اصلا خوب نبوده. صبحی ساعت 8 بود من و آنا نشسته بودیم که زنگ در خورد. اولش فکر کردم عمه زهره ست. ولی بعد دیدم نه پسر دایی امیده. واسه آنا خبر اورده بود که دایی فوت شده. وای که چقدر بد بود. آنا با اونا رفت. ظهر که شما اومدی رفتی خونه باباجون و من و آجی و زن عمو رفتیم خونه دایی اسفندیار. بعد ازظهر خاک سپاری بود. راستی امروز تولد دایی سعید و زن دایی راضیه هم بود. کلا یادم رفت بهشون تبریک بگم. ...
13 ارديبهشت 1396

یک سال و نیم با تو

    سلام گل نازم امروز یک سال و نیمه شدی. کلی شیطون بلا شدی و نمک می ریزی. تا تلفن زنگ می زنه می دوی و می گی الو الو. گوشی رو هم که می گیری اصلا حرف نمی زنی. می خوام از جیش بگیرمت ولی اصلا همکاری نمی کنی. عاشق النگویی، عاشق لاک و البته لباس بپوشیم و بریم بیرون. صدای چند تا حیون رو یاد گرفتی:  مامان: جوجه می گه پانی: جی جی مامان گاوه می گه پانی: ما ما مامان: قورباغه می گه پانی: قوقور مامان: کلاغه می گه پانی: قوقو مامان: سگه می گه پانی: اول می گفتی نون نون( چون به اقا سگه تو نرمه نون داده بود) حالا می گه هاپ مامان: ببعی می گه پانی:...
10 ارديبهشت 1396